از «مادام بواری»
«مادام بواری» باعث شد دیگر بار به مفهوم «خیانت» که برای اولین بار با «آنا کارنینا» به آن اندیشیدم، بیندیشم. دوگانه ی ملامت-همدردی با خائن همواره چالشی عظیم است. این که کدام یک بر دیگری سنگینی کند، به شرایط بستگی دارد. این آدمیان درمانده که حتی نمی دانند از زندگی چه می خواهند، همواره توجیهاتی دارند. وقتی کتاب را تمام کردم، فکر کردم: چه زندگی سیاهی "اما" داشت و چه زندگی سیاهی "شارل". صدها هزار زندگی سیاه آن بیرون است. انسان هایی که از چاله در آمده، به چاه می افتند. همه ی آن چه که می بینند: مرغ همسایه غاز است. بزرگنمایی از هر آن چه که نیست یا ناچیز است، تا از این خلاء درونی با گرانش سیاهچاله ای بگریزند. ازدواج به مثابه ی یک قمار بزرگ است، روزمرگی انسان ها را می بلعد. احساسات را نیز. بار معنایی مکالمه را هم. وقتی که همه چیز از بین رفت، آدمی با خیال خام و حماقت تکرار شونده اش، به دنبال غازهایی می گردد که مرغ اند. نتیجه؟ تکرار دور ملالت آور و کسالت آور قبل. یک «هیاهوی بسیار برای هیچ». خوشبختا آن که در افق رویداد سیاهچاله ی روزمرگی نیفتد.