یادداشت های شخصی

مگر آدمی چیست جز شوق هایش؟

یادداشت های شخصی

مگر آدمی چیست جز شوق هایش؟

خوانده ها، نوشته ها و احساسات ما برای معدود افرادی مهم خواهد بود چه بسا برای هیچکس جز خودمان، از این رو نوعی از خودانتشاری در این وبلاگ صورت خواهد گرفت که ناشی از نوعی احساس نیاز است، نه بیشتر و نه کمتر.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

اگر ناگزیریم مفاهیمی بسیار مهم را در موسیقی شعر، قیل و قال فلسفه یا بوم نقاشی پنهان کنیم به یک دلیل است: بی پرده چشم دوختن در اموری چنین، موجب دیوانگی است. 

 

پی نوشت: غالبا به استفاده از واژه "محشر" عادت دارم، اگرچه اغلب اغراق گونه به نظر می رسد، اما این تابلو واقعا محشر است! "سقوط لعنت شدگان" اثر روبنس است. من به تخیلات عشق می ورزم، اما به تصویر کشیدن آن ها را این چنین زنده، حتی بیشتر می ستایم. فکر می کنم این همان جایی است که روسو می گوید:" این است ثمره ی تخیلی که زیاده فعال است و بسی بیشتر از آن چه دیگران افراط می کنند، افراط می کند و همیشه بیش از آنچه به او می گویند می بیند." :)

 

۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۹ ، ۰۲:۲۷
شکیلا رفیعی

آدمی، این موجود عزیز، رنج هایش را چنان دوست دارد که در تلاش برای تقدیس آنان فرسوده خواهد شد.

 

پی نوشت: دست ها را دیده ای؟ 

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۹ ، ۰۱:۱۳
شکیلا رفیعی

مدتی پیش برای کاری به مطب یکی از اساتید رفته بودم، پسری راجع به مادرش که به بدخیمی پیشرفته ی ریه مبتلا بود، صحبت می کرد. فکر نمی کنم هرگز سوالی که از دکتر پرسید از ذهنم پاک شود؛ با صدایی آرام پرسید:«احتمال زنده ماندن چقدر است؟» دکتر، به حدی آرام پاسخ داد که نمی شد به خوبی شنید چه می گوید.همان روز فهمیدم، مکالمه های دردناک غالبا ریتم و لحن آرامی دارند؛ گویا کسی نباید بشنود. پدرم می گوید از بیماری فرد مهم تر، رازهای اوست. حس می کنم در تمامی زمان هایی که روح، زیست شخصی و حتی تن آدمی، در برابر ما این چنین عریان می ایستند، فشاری مضاعف بر ذهن وارد می شود، با سوالاتی ذهنی نظیر «چگونه نرنجانمش؟» چگونه از تمامیت یک انسان مراقبت کنیم که تن، روان و احساساتش خدشه ای نبیند؟

 

 

 

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۹ ، ۰۳:۱۳
شکیلا رفیعی

از رنج ها گفتن، در بهترین حالت، تقلیل دادن آن ها به واژگان می باشد؛ یگانه راه تشخیص غم های عظیم، الکن شدن، هنگام گریستن است.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۹ ، ۱۶:۲۶
شکیلا رفیعی

گمان می برم «بهشت»، می تواند تمثیلاً یک انسان باشد.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۹ ، ۰۱:۵۰
شکیلا رفیعی

باید برای دیگران آرزو کرد تا بتوانند نوسانات ذهنی در میان حدت ها را تجربه کنند، تنها تجربه ی زیستی شادی ها و غم ها تا حدتشان می توانند منشأ دگرگونی ها و از هم گسیختگی های عمیق ذهنی-زیستی شوند. به یاد دارم مدت ها پیش شوق را تجربه کردم تا حدتی که از فقدان آن انسان ها می گریند و روزی دیگر نوعی از رنج را، به گونه ای که احساس کردم ذهنم، چیزی نمانده که چند پاره شود، لیکن همه چیز به بحث تجربه های زیستی و غرابت برای ذهن بر میگردد. غالبا بارهای هیجانی بزرگ همانند شوک های عظیم ذهنی اند زیرا برای ذهن غریب و ناآشنا هستند، از این رو جهان بینی را دگرگون می سازند (یحتمل عشق نیز از همین دسته است، احساسی به غایت، بدیع و غریب). حدت ها هستند که راضی کننده اند؛ شاید به این علت که آدمی عمده ی زندگی خویش را در ملال ناشی از روزمرگی میگذراند، از این رو می پندارد هیجان های عمیق، معنایی بیش از روزمرگی ها دارند. ذهن ما این گونه طراحی شده است. ما معتاد به حدت هاییم. برای مدت ها فکر می کردم تنها در زمان غم های عظیم است که افراد آرزوی مرگ می کنند، لیکن گاه شادی ها باید آن قدر تیز باشند تا جان از تن به در برند، به گونه ای که نیاز نباشد به آن ملال پایه بازگردیم. البته دلایل تجربه های حدتی به اندازه ی خودشان حائزاهمیت است، چرا که غالبا ما وهم زده رنجور و مشعوف می شویم. اغلب حدت ها، تعریفی از غرابت آبژه و ذهن است، به همین دلیل آستانه ها متفاوت اند و غالبا آن چه برای شخصی دیوانه کننده است، برای دیگری می تواند تجربه ی زیستی ساده باشد. هر زمان که حدت ها به دفعات عدید تجربه شوند، دیگر حدت نیستند، تجربه ی روزمره اند (زیرا که یحتمل قله ی نمودار حدت به سمت راست و بالا منتقل می شود). البته سخن مبهمی در خاطرم هست که به روشنی به یاد ندارم از کیست (شاید از ژیژک باشد)، که ملال نیروی محرکه ی کنش هاست، می توان گفت که گزاره ای صادق است؛ اما تغییراتی که در نتیجه ی یادگیری های ناشی از ملال در ذهن روی می دهند، غالبا به پایایی یادگیری از تجربه های زیستی و حدتی نیستند، حتی می توان گفت که به شدت تاثیرپذیر از همان تجارب اند یا آن گونه که نیچه می گوید:«شورها، خاستگاه عقاید اند.» گویی آدمی، حتی در مطالعات نیز آن چه را مؤید تجارب زیستی-عاطفی اوست، گلچین می کند. 

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۹ ، ۲۰:۵۷
شکیلا رفیعی

فی الواقع؛

رسوایی، تنها زمانی مهیب است که حقیر بنماییم. سبک سری بیش از آن که ترحم را برانگیزد، بیدار کننده انزجار است.

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۹ ، ۰۴:۴۶
شکیلا رفیعی

عشق به مثابه ی رابطه ای مرید و مرادی تمثالی خدای گونه به معشوق می بخشد. مرید و مرادی نه ارباب و بردگی، چرا که لازمه ی اولی اختیار است و دومی جبر؛ از این روست که در حالت دوم احتمال انقلاب می رود حال آن که در حالت اول نوعی تقدس به معشوق داده می شود که بیشتر به پرستش می ماند و شوریدن علیه آن به عصیان. در فرهنگ شرق روابط مرید و مرادی در هر فرم آن فرّه ای مقدس می یابند؛ فرّه در اسطوره شناسی باستانی نوعی از تقدس و موهبت ایزدی بود که به فرد اعطا و در آثار هنری به صورت هاله ای از نور در اطراف سر افراد کشیده می شد. مراد، مقصود نیل به مراتب بالاتر است همان گونه که معشوق این نقش را ایفا می کند. 
مدت ها پیش شبه جستاری نوشتم در باب تعلیق هویتی که در این حالت تجربه می شود، در آن جا ذکر کردم که عشق به ایدئولوژی ها، اعمال و اشخاص در هر فرمی، نوعی از تعلیق هویتی ایجاد می کند که نتیجه ی آن هویتی شبه معشوقی و یادگیری در آن جهت است. عاشق ها غالبا می نویسند و شاعر می شوند؛ همان گونه ای از تغزلی بودن که «سیوران» از آن سخن می گوید؛ اما نوشتار آن ها غالبا عشق زده است و مسحور است. 
 مدتی پیش راجع به خطایی خواندم به نام خطای تلاش؛ به این معنا که افراد برای هر چه زمان بیشتر و تلاش مضاعف تری بگذارند، تقدس بیشتری را به آن نسبت می دهند. این مقدس پنداری بسیار مهم است. مرید تمام زندگی اش را صرف مراد می کند و از توهین به مراد یا رهاکردن وی گریبان می درد، نوعی از زیست شبه مرادی به علت خَلط هویت ها؛ آن گونه که مرید در داستان «شیخ صنعان» می گوید:

چون نهاد آن شیخ بر زنار دست
جمله را زنار می‌بایست بست
از برش عمدا نمی‌بایست شد
جمله را ترسا همی‌بایست شد
این نه یاری و موافق بودنست
کانچ کردید از منافق بودنست
هرک یار خویش رایاور شود
یار باید بود اگر کافر شود

عاشق نیز این تمثال شبه مریدی را به خود می گیرد. در خوانش های ادبی-فرهنگی سنتی ما از عشق، معشوق زمینی چون خدایان باستانی یونان است؛ با شکوه اما هیبت و خطاهای انسانی، زیبا اما سطحی است؛ لیکن کهن الگوی عاشق بیشتر شبیه پرستنده ای خودآزار است. عاشقان و مریدان شبیه اند از آن رو که جهان را در هویتی واحد می بینند، اگرچه حتی ناشی از خطای شناختی باشد. آن را می ستایند زیرا که به حیاتشان معنا می دهد. در میانی تمامی دست آویزها، عشق محکم ترینشان برای گره زدن افراد به حیات است. این وهم زیبا که زندگی می تواند به گونه ای دیگر باشد.

پی نوشت ۱: شبه جستار فوق خام است و به منظور مرتب کردن ذهنم برای شروع مطالعه ای در این رابطه است.
پی نوشت ۲: اگرچه «شکسپیر» یکی از نویسندگان محبوبم است اما «رومئو و ژولیت» اثر عاشقانه ی محبوبم نیست، لیکن عکس زیر از فیلمی با همین نام اثر «فرنکو زیفرلی» است که مرا به یاد شعر «یسمعنی حین یراقصنی، کلمات لیس کالکلمات» از «نزار قبانی» می اندازد.

 

 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۹ ، ۰۲:۵۹
شکیلا رفیعی

به خاطر دارم مدتی پیش از برادرم پرسیدم:«از بین فلاسفه با کدام یک هم ذات پنداری می کنی؟» پاسخ داد:«کامو»، امروز متوجه شدم به طرز شگفتی، با «سیوران» هم ذات پنداری می کنم. 
 امروز به صورت کاملا اتفاقی از یاد بردم که «هنر شفاف اندیشیدن» را همراه خود به آزمایشگاه ببرم ( بله، از سری کتاب های خودیاری محسوب می شود اما حقیقتا کتاب خوبی است:) بخش های کوچکی دارد که در زمان های کوتاه هم می توانید آن ها را بخوانید)، به همین دلیل مجددا «بر قله های ناامیدی» را خواندم، بخش «ناامیدی و گروتسک» ( عجیب است؛ همین قدر میان خودیاری-خودتخریبی در نوسان هستم!)
برش زیر از همان بخش است:
«باید این لحظه ها را، همچون بی شماری و پایان ناپذیری رنج، پشت سر گذاشته باشید تا به درک تصویری روشن از گروتسک دیدن خود در آیینه برسید. این تصویر فرسودگی تمام و کمال است. صورتکی منقبض با رنگ باختگی اغواگر و اهریمنی کسی که پرتگاه های مهیب و تاریک را پشت سر گذاشته است. مگر نه این که این چهره ی گروتسک ناامیدی چون پرتگاه است؟»
اما گروتسک چیست؟ اگرچه گروتسک تاریخچه و معنی زیادی دارد اما در ساده ترین شکل (که البته مقصود متن را نیز تامین می کند) در ادبیات و هنر به مخلوق و اثری گفته می شود با ویژگی های مرموز و عجیب و غریب. مسخ شده و زشت است اما در شما احساس انزجار به همراه همدردی، غم و ترحم به وجود می آورد. حال آن که monster تنها انزجار شما را برخواهد انگیخت. آن چه مرا متاثر کرد نمونه ی درخشان آن در ادبیات، یعنی «گوژپشت نتردام» است. فکر می کنم هر آبژه ای که ترحم ما را برانگیزد، تمثیلی گروتسک وار از نازیبایی و ضعف است. شاید حال گروتسک دیدن خود در آیینه را بهتر درک کنیم.

 

پی نوشت: طراحی زیر با نام «کوازیمودو» در حال نجات اسمرالدا اثر Aime de Lemud است.

 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۱۶
شکیلا رفیعی

به دلیل طبیعتم که نوعی از کمال طلبی افراطی را می طلبد، در هنگام خواندن فلسفه، گویی قلبم از قفسه ی صدری بیرون می جهد. چنان شوقی که عاشقان با دیدن معشوقشان تجربه می کنند؛ آخرین باری را که با خواندن اثری، همانند امشب، به این حس دچار شدم، به خاطر نمی آورم.

۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۹ ، ۰۳:۴۱
شکیلا رفیعی