گمان می برم «بهشت»، می تواند تمثیلاً یک انسان باشد.
باید برای دیگران آرزو کرد تا بتوانند نوسانات ذهنی در میان حدت ها را تجربه کنند، تنها تجربه ی زیستی شادی ها و غم ها تا حدتشان می توانند منشأ دگرگونی ها و از هم گسیختگی های عمیق ذهنی-زیستی شوند. به یاد دارم مدت ها پیش شوق را تجربه کردم تا حدتی که از فقدان آن انسان ها می گریند و روزی دیگر نوعی از رنج را، به گونه ای که احساس کردم ذهنم، چیزی نمانده که چند پاره شود، لیکن همه چیز به بحث تجربه های زیستی و غرابت برای ذهن بر میگردد. غالبا بارهای هیجانی بزرگ همانند شوک های عظیم ذهنی اند زیرا برای ذهن غریب و ناآشنا هستند، از این رو جهان بینی را دگرگون می سازند (یحتمل عشق نیز از همین دسته است، احساسی به غایت، بدیع و غریب). حدت ها هستند که راضی کننده اند؛ شاید به این علت که آدمی عمده ی زندگی خویش را در ملال ناشی از روزمرگی میگذراند، از این رو می پندارد هیجان های عمیق، معنایی بیش از روزمرگی ها دارند. ذهن ما این گونه طراحی شده است. ما معتاد به حدت هاییم. برای مدت ها فکر می کردم تنها در زمان غم های عظیم است که افراد آرزوی مرگ می کنند، لیکن گاه شادی ها باید آن قدر تیز باشند تا جان از تن به در برند، به گونه ای که نیاز نباشد به آن ملال پایه بازگردیم. البته دلایل تجربه های حدتی به اندازه ی خودشان حائزاهمیت است، چرا که غالبا ما وهم زده رنجور و مشعوف می شویم. اغلب حدت ها، تعریفی از غرابت آبژه و ذهن است، به همین دلیل آستانه ها متفاوت اند و غالبا آن چه برای شخصی دیوانه کننده است، برای دیگری می تواند تجربه ی زیستی ساده باشد. هر زمان که حدت ها به دفعات عدید تجربه شوند، دیگر حدت نیستند، تجربه ی روزمره اند (زیرا که یحتمل قله ی نمودار حدت به سمت راست و بالا منتقل می شود). البته سخن مبهمی در خاطرم هست که به روشنی به یاد ندارم از کیست (شاید از ژیژک باشد)، که ملال نیروی محرکه ی کنش هاست، می توان گفت که گزاره ای صادق است؛ اما تغییراتی که در نتیجه ی یادگیری های ناشی از ملال در ذهن روی می دهند، غالبا به پایایی یادگیری از تجربه های زیستی و حدتی نیستند، حتی می توان گفت که به شدت تاثیرپذیر از همان تجارب اند یا آن گونه که نیچه می گوید:«شورها، خاستگاه عقاید اند.» گویی آدمی، حتی در مطالعات نیز آن چه را مؤید تجارب زیستی-عاطفی اوست، گلچین می کند.
فی الواقع؛
رسوایی، تنها زمانی مهیب است که حقیر بنماییم. سبک سری بیش از آن که ترحم را برانگیزد، بیدار کننده انزجار است.
عشق به مثابه ی رابطه ای مرید و مرادی تمثالی خدای گونه به معشوق می بخشد. مرید و مرادی نه ارباب و بردگی، چرا که لازمه ی اولی اختیار است و دومی جبر؛ از این روست که در حالت دوم احتمال انقلاب می رود حال آن که در حالت اول نوعی تقدس به معشوق داده می شود که بیشتر به پرستش می ماند و شوریدن علیه آن به عصیان. در فرهنگ شرق روابط مرید و مرادی در هر فرم آن فرّه ای مقدس می یابند؛ فرّه در اسطوره شناسی باستانی نوعی از تقدس و موهبت ایزدی بود که به فرد اعطا و در آثار هنری به صورت هاله ای از نور در اطراف سر افراد کشیده می شد. مراد، مقصود نیل به مراتب بالاتر است همان گونه که معشوق این نقش را ایفا می کند.
مدت ها پیش شبه جستاری نوشتم در باب تعلیق هویتی که در این حالت تجربه می شود، در آن جا ذکر کردم که عشق به ایدئولوژی ها، اعمال و اشخاص در هر فرمی، نوعی از تعلیق هویتی ایجاد می کند که نتیجه ی آن هویتی شبه معشوقی و یادگیری در آن جهت است. عاشق ها غالبا می نویسند و شاعر می شوند؛ همان گونه ای از تغزلی بودن که «سیوران» از آن سخن می گوید؛ اما نوشتار آن ها غالبا عشق زده است و مسحور است.
مدتی پیش راجع به خطایی خواندم به نام خطای تلاش؛ به این معنا که افراد برای هر چه زمان بیشتر و تلاش مضاعف تری بگذارند، تقدس بیشتری را به آن نسبت می دهند. این مقدس پنداری بسیار مهم است. مرید تمام زندگی اش را صرف مراد می کند و از توهین به مراد یا رهاکردن وی گریبان می درد، نوعی از زیست شبه مرادی به علت خَلط هویت ها؛ آن گونه که مرید در داستان «شیخ صنعان» می گوید:
چون نهاد آن شیخ بر زنار دست
جمله را زنار میبایست بست
از برش عمدا نمیبایست شد
جمله را ترسا همیبایست شد
این نه یاری و موافق بودنست
کانچ کردید از منافق بودنست
هرک یار خویش رایاور شود
یار باید بود اگر کافر شود
عاشق نیز این تمثال شبه مریدی را به خود می گیرد. در خوانش های ادبی-فرهنگی سنتی ما از عشق، معشوق زمینی چون خدایان باستانی یونان است؛ با شکوه اما هیبت و خطاهای انسانی، زیبا اما سطحی است؛ لیکن کهن الگوی عاشق بیشتر شبیه پرستنده ای خودآزار است. عاشقان و مریدان شبیه اند از آن رو که جهان را در هویتی واحد می بینند، اگرچه حتی ناشی از خطای شناختی باشد. آن را می ستایند زیرا که به حیاتشان معنا می دهد. در میانی تمامی دست آویزها، عشق محکم ترینشان برای گره زدن افراد به حیات است. این وهم زیبا که زندگی می تواند به گونه ای دیگر باشد.
پی نوشت ۱: شبه جستار فوق خام است و به منظور مرتب کردن ذهنم برای شروع مطالعه ای در این رابطه است.
پی نوشت ۲: اگرچه «شکسپیر» یکی از نویسندگان محبوبم است اما «رومئو و ژولیت» اثر عاشقانه ی محبوبم نیست، لیکن عکس زیر از فیلمی با همین نام اثر «فرنکو زیفرلی» است که مرا به یاد شعر «یسمعنی حین یراقصنی، کلمات لیس کالکلمات» از «نزار قبانی» می اندازد.
به خاطر دارم مدتی پیش از برادرم پرسیدم:«از بین فلاسفه با کدام یک هم ذات پنداری می کنی؟» پاسخ داد:«کامو»، امروز متوجه شدم به طرز شگفتی، با «سیوران» هم ذات پنداری می کنم.
امروز به صورت کاملا اتفاقی از یاد بردم که «هنر شفاف اندیشیدن» را همراه خود به آزمایشگاه ببرم ( بله، از سری کتاب های خودیاری محسوب می شود اما حقیقتا کتاب خوبی است:) بخش های کوچکی دارد که در زمان های کوتاه هم می توانید آن ها را بخوانید)، به همین دلیل مجددا «بر قله های ناامیدی» را خواندم، بخش «ناامیدی و گروتسک» ( عجیب است؛ همین قدر میان خودیاری-خودتخریبی در نوسان هستم!)
برش زیر از همان بخش است:
«باید این لحظه ها را، همچون بی شماری و پایان ناپذیری رنج، پشت سر گذاشته باشید تا به درک تصویری روشن از گروتسک دیدن خود در آیینه برسید. این تصویر فرسودگی تمام و کمال است. صورتکی منقبض با رنگ باختگی اغواگر و اهریمنی کسی که پرتگاه های مهیب و تاریک را پشت سر گذاشته است. مگر نه این که این چهره ی گروتسک ناامیدی چون پرتگاه است؟»
اما گروتسک چیست؟ اگرچه گروتسک تاریخچه و معنی زیادی دارد اما در ساده ترین شکل (که البته مقصود متن را نیز تامین می کند) در ادبیات و هنر به مخلوق و اثری گفته می شود با ویژگی های مرموز و عجیب و غریب. مسخ شده و زشت است اما در شما احساس انزجار به همراه همدردی، غم و ترحم به وجود می آورد. حال آن که monster تنها انزجار شما را برخواهد انگیخت. آن چه مرا متاثر کرد نمونه ی درخشان آن در ادبیات، یعنی «گوژپشت نتردام» است. فکر می کنم هر آبژه ای که ترحم ما را برانگیزد، تمثیلی گروتسک وار از نازیبایی و ضعف است. شاید حال گروتسک دیدن خود در آیینه را بهتر درک کنیم.
پی نوشت: طراحی زیر با نام «کوازیمودو» در حال نجات اسمرالدا اثر Aime de Lemud است.
به دلیل طبیعتم که نوعی از کمال طلبی افراطی را می طلبد، در هنگام خواندن فلسفه، گویی قلبم از قفسه ی صدری بیرون می جهد. چنان شوقی که عاشقان با دیدن معشوقشان تجربه می کنند؛ آخرین باری را که با خواندن اثری، همانند امشب، به این حس دچار شدم، به خاطر نمی آورم.
ادبیات کلاسیک زندگی است و شخصیت های آن زنده و قادر به تجربه ی شادی، غم، ترس، عشق و ناامیدی اند. حال آن که ادبیات از جنگ جهانی به بعد به سمت شخصیت ها به مثابه ی ویژگی ها سوق پیدا کرده است. «زنان کوچک» را امشب تمام کردم و با آن وجود که در اکثریت صفحات کتاب با خود فکر می کردم چقدر بعضی از بخش های داستان زاید و زیاده گویی است اما پس از پایان آن احساس نکردم بدبخت ترم! نویسنده هایی که قرار نیست فیلسوف باشند، همین قدر بی آلایش و زنده می نویسند. با شخصیت ها رشد می کنی و بعد از پایان دلت برایشان تنگ می شود، حال آن که در داستان های فیلسوفانه شخصیت ها به مثابه ی یک ویژگی و نه غیر از آنند. «سوء تفاهم» نمایشنامه ای اثر کامو است که چند شب پیش خواندمش، نثر قوی و تاثر برانگیز و آغاز و پایان به جا و مناسب بود. هیچ جمله ای زاید نبود. می توانستی نویسنده را تحسین کنی و گاها در دیالوگ ها خودت را بیابی اما کاراکترها یک بعدی و غیر زنده بود. بی علاقگی همان است و ملال همان. از خواندن هر دوی آن ها لذت بردم اما چیزی که دریافتم آن است که خواندن آثاری مثل «سوء تفاهم» با خواندن رمان های کلاسیکی مثل «زنان کوچک» باید تعدیل شوند، چرا که این گونه می توان زندگی را فهمید نه فقط بدبختی هایش را. درست به همین دلیل است که آثار تراژیک کلاسیک ما را بیشتر درگیر می کنند و می توانیم با آن ها گریه کنیم، چون زنده اند. حال آن که با ویژگی ها تنها می توان همراهی کرد. وقتی «خرمگس» محکوم به اعدام را می خواندم با سطرهایش گریستم حال آن که «بیگانه»ی محکوم به اعدام را تنها درک کردم. «خرمگس» ماییم با تمامیتمان، حال آن که «بیگانه» یک بعد از ماست. «خرمگس» را می توان دوست داشت و «بیگانه» را می توان درک کرد.
پی نوشت ۱ : اولین بار است بدون تقلا افکارم در قالب واژه ها به سادگی روان می شوند و خب چه چیزی بهتر از این؟ :)
پی نوشت ۲ : نقاشی زیر با عنوان «زنان کوچک» از Jessie Willcox Smith است.
این نقاشی اثر ویلیام آدولف بوگرو است با عنوان: دانته و ویرژیل در دوزخ.
اگرچه هر زمان دیگری آن را می دیدم، مبهوتش می شدم اما فی الواقع لطف یافتنش به این بود که در حال خواندن کمدی الهی هستم و می توانستم این اثر را حس کنم. جدا از آن، مهارت نقاش را در ترسیم آناتومی باید ستود! برجسته کردن سوژه ی اثر با پردازش نور در قسمت مرکزی تابلو محشر و پردازش جزئیات چهره که باعث گویایی خصومت شده، خیره کننده است. هنوز به سرود مربوط به این تابلو نرسیده ام، اما آن را به زودی به این مطلب خواهم افزود. :)
برش و تصویر زیر از جلد اول "کمدی الهی" دانته آلیگیری است. این اثر محشر است! آمیخته ای غنی از مضامین کتاب مقدس، منظومه ها و اسطوره های یونانی و تخیل! جلد اول شرح سفر دانته به دوزخ است. در دایره یا درک هفتم و زیر دایره ی دوم (جایگاه خشونت طلبان نسبت به خویشتن)، دانته با روحی برخورد می کند که گناهش ساقط کردن خویش از حیات است و مجازاتش به شرح زیر:
«آنگاه که روحی تندخو ترک می کند
جسمی را که خود ریشه کن کرده از حیات،
در می افکندش مینوس به هفتمین مغاک.
فرو می افتد به جنگل، نه به جایی به انتخاب خود
بلکه به آن مکان که دراندازدش قضا و قدر؛
جوانه می زند مثل گندم هرز.
می روید نخست به شکل نهال، آنگه گیاهی جنگلی؛
هارپی ها، که می جوند برگ هایش را، عذابش
می دهند و می گشایند بر او دریچه ی مویه و رنج.
بسان سایرین ما نیز می رویم از پی کالبدمان،
بی آنکه قادر باشیم در پوشیمش از نو، چرا که
روا نیست بازستانیم آنچه آن را دور انداختیم.
خرکش کنان می آوریمشان، در جنگل حزین
آویخته می شوند جنازه ها، هر کدام از خاربن
روحی که آزارش داده.»
«زندگی در پیش رو» عنوان کتابی از رومن گاری است که امشب تمامش کردم. سراسر داستان سیاهی است و بدبختی؛ اما درست مانند چهره ی رزا خانم که بزک می کند، بزک شده است تا بتوان بدبختی را تحمل کرد. رومانتیک ترین قسمت داستان همین بزک کردن و عطر پاشیدن روی بدبختی است. زندگی همین است. با قسمت هایی از کتاب حتی می توان خندید و بدبختی آن لحظاتی برجسته می شود که خوش بختی نسبی ای در داستان وجود داشته باشد: مثل برخورد با دو کودک نادین خانم یا تعریف های مومو از زندگی سیاهش برای دکتر رامون. تولد مومو بی معناست، مادری که به قول رزا خانم «کارش را ول نمی کرد» و پدری که فرزند جهود نمی خواهد و پیرزنی که پیری خرخره اش را فشار می دهد و تنها کسی است که مومو دارد؛ کسی که همه ی زندگی اش را در سیاهی غلت می زده و تنها دلخوشی اش سرطان نداشتن است. الحق که در میان تمامی غم های بشری، پیری تراژیک ترین، لاعلاج ترین و گریز ناپذیرترین آن هاست. آن طور که مومو می گوید:«تف تو روی هرچه قانون طبیعت است. قانون طبیعت آن قدر کثافت است که اصلا حق نبود باشد.»