جوانی
فکر می کنم بزرگسالی با پدیده ای همراه است به نام غیر رمانتیزه شدن. این اسم را برایش انتخاب کردم زیرا ملال ناشی از بزرگسالی را توجیه می کند. اصطکاک انسان با تجربه ی زیست خشن است و شوق را می کشد اما باید دست آویزی داشت که به آن چنگ زد، چرا که غیر رمانتیزه شدن تراژیک است. من هر گاه دچار ملال می شوم از ژید می خوانم. ژید که در ستایش وارستگی جوانی نوشته بود و در نهایت در مقدمه ی تجدید چاپ کتابش اذعان داشت که بر خلاف جوانیش، در میان سالی پی برده است که وفاداری زیباست. فکر می کنم معضل انسان مدرن همین است، ما وسع را می بینیم نه عمق و مراقبت را یاد نگرفته ایم. غم انگیز است. می گذاریم که در روند حیات، مکانیزه شویم. لذت هایمان مکانیکی است و کم رنگیم. به یاد دارم که در شبه جستاری نوشتم که ادبیات کلاسیک زنده است و ادبیات معاصر شرح دهنده ی صفت هاست، آدمیان ادبیات معاصر غیر اصیل و سطحی هستند. انسان معاصر مأیوس و مستصل است. سخنی از بوکوفسکی را به خاطر می آورم:« آن چه را دوست داری بیاب و بگذار تو را بکشد.» فکر می کنم این تعریف اشتیاق است؛ به عمق فرو رفتن، از شوق مردن.
پ.ن: تابلو اثر فردریک لیتون
سخت فهم مینویسید...