مدتی پیش برای کاری به مطب یکی از اساتید رفته بودم، پسری راجع به مادرش که به بدخیمی پیشرفته ی ریه مبتلا بود، صحبت می کرد. فکر نمی کنم هرگز سوالی که از دکتر پرسید از ذهنم پاک شود؛ با صدایی آرام پرسید:«احتمال زنده ماندن چقدر است؟» دکتر، به حدی آرام پاسخ داد که نمی شد به خوبی شنید چه می گوید.همان روز فهمیدم، مکالمه های دردناک غالبا ریتم و لحن آرامی دارند؛ گویا کسی نباید بشنود. پدرم می گوید از بیماری فرد مهم تر، رازهای اوست. حس می کنم در تمامی زمان هایی که روح، زیست شخصی و حتی تن آدمی، در برابر ما این چنین عریان می ایستند، فشاری مضاعف بر ذهن وارد می شود، با سوالاتی ذهنی نظیر «چگونه نرنجانمش؟» چگونه از تمامیت یک انسان مراقبت کنیم که تن، روان و احساساتش خدشه ای نبیند؟