شاعرانگی نوعی بازآفرینی است. بازآفرینی به کمال رسیده ی حادثه ای مهم، دست کم مهم برای هویت یک انسان. حوادث مهم در زیست انسانی در عین ماهیت عامی و همه گیرشان، به صورتی کاملا شخصی حس می شوند و حوادث شخصی به مرکز ثقل شکل گیری هویت تبدیل خواهند شد. حال تصور کنید قالب به کمال رسیده ی ابراز مرکز ثقل یک هویت را! آدمی عاشق شکوه است، شعر شکوهمندترین نوع ادبی است. از بزرگ ترین حسرت های زندگانیم شاید این بوده است که شاعر نبوده ام و پیش از آن که خاطره ی عزیز زیبایی ها در ذهنم نخ نما شود، نتوانسته ام آن ها را به شعر تبدیل کنم! وه که این مردمان به چه میزان عشقشان زیباست، انزجارشان زیباست. آدمی باید بیافریند، برای بار نخست یا بازآفرینی کند، اما به کمال! دوست دارم اگر چیزی درحواسم آن قدر مطبوع بوده که در لحظه، محبتش وجودم را تسخیر کرده، بازآفرینی شود تا بتواند تا ابد بماند. اگر زیربنای هویت ما زنده بماند، یحتمل، چندان اهمیتی ندارد که چه بر سر این کالبد رنجورمان خواهد آمد. بازآفرینی آن هم به غایت کمال (آن گونه که شعر است)، می تواند مهلک هم باشد زیرا کمال از حدی به بعد، اغراق را خواهد طلبید و زان پس چه چیز یارای آن را دارد که با بازآفرینش خیره کننده ی یک مفهوم مبارزه کند؟ شاعرانگی چون مرهم است، لیکن گاه به شوکران می نماید. زیباتر نمایاندن زیبایی ها پیشه ی شاعرانگی است لیکن این مفهوم عزیز از پس زیبا نمایاندن کژی ها و دیوانگی ها نیز برخواهد آمد. با این حال، آدمی ترجیح می دهد دیوانه خو باشد و دست به شوکران ببرد.
:پی نوشت: این برش، از شعری اثر «علی اسدالهی»، مصداقی به جا از شاعرانگی است
زبانه میکشی و میپرسی:
ما را چه رفته است؟
میبوسمَت: بخوابیم و بُگذَریم!