یادداشت های شخصی

مگر آدمی چیست جز شوق هایش؟

یادداشت های شخصی

مگر آدمی چیست جز شوق هایش؟

خوانده ها، نوشته ها و احساسات ما برای معدود افرادی مهم خواهد بود چه بسا برای هیچکس جز خودمان، از این رو نوعی از خودانتشاری در این وبلاگ صورت خواهد گرفت که ناشی از نوعی احساس نیاز است، نه بیشتر و نه کمتر.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۶ مطلب با موضوع «از کتاب ها» ثبت شده است

   ادبیات کلاسیک زندگی است و شخصیت های آن زنده و قادر به تجربه ی شادی، غم، ترس، عشق و ناامیدی اند. حال آن که ادبیات از جنگ جهانی به بعد به سمت شخصیت ها به مثابه ی ویژگی ها سوق پیدا کرده است. «زنان کوچک» را امشب تمام کردم و با آن وجود که در اکثریت صفحات کتاب با خود فکر می کردم چقدر بعضی از بخش های داستان زاید و زیاده گویی است اما پس از پایان آن احساس نکردم بدبخت ترم! نویسنده هایی که قرار نیست فیلسوف باشند، همین قدر بی آلایش و زنده می نویسند. با شخصیت ها رشد می کنی و بعد از پایان دلت برایشان تنگ می شود، حال آن که در داستان های فیلسوفانه شخصیت ها به مثابه ی یک ویژگی و نه غیر از آنند. «سوء تفاهم» نمایشنامه ای اثر کامو است که چند شب پیش خواندمش، نثر قوی و تاثر برانگیز و آغاز و پایان به جا و مناسب بود. هیچ جمله ای زاید نبود. می توانستی نویسنده را تحسین کنی و گاها در دیالوگ ها خودت را بیابی اما کاراکترها یک بعدی و غیر زنده بود. بی علاقگی همان است و ملال همان. از خواندن هر دوی آن ها لذت بردم اما چیزی که دریافتم آن است که خواندن آثاری مثل «سوء تفاهم» با خواندن رمان های کلاسیکی مثل «زنان کوچک» باید تعدیل شوند، چرا که این گونه می توان زندگی را فهمید نه فقط بدبختی هایش را. درست به همین دلیل است که آثار تراژیک کلاسیک ما را بیشتر درگیر می کنند و می توانیم با آن ها گریه کنیم، چون زنده اند. حال آن که با ویژگی ها تنها می توان همراهی کرد. وقتی «خرمگس» محکوم به اعدام را می خواندم با سطرهایش گریستم حال آن که «بیگانه»ی محکوم به اعدام را تنها درک کردم. «خرمگس» ماییم با تمامیتمان، حال آن که «بیگانه» یک بعد از ماست. «خرمگس» را می توان دوست داشت و «بیگانه» را می توان درک کرد. 


پی نوشت ۱ : اولین بار است بدون تقلا افکارم در قالب واژه ها به سادگی روان می شوند و خب چه چیزی بهتر از این؟ :)
پی نوشت ۲ : نقاشی زیر با عنوان «زنان کوچک» از Jessie Willcox Smith است.

 

۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۹ ، ۰۴:۴۷
شکیلا رفیعی

برش و تصویر زیر از جلد اول "کمدی الهی" دانته آلیگیری است. این اثر محشر است! آمیخته ای غنی از مضامین کتاب مقدس، منظومه ها و  اسطوره های یونانی و تخیل! جلد اول شرح سفر دانته به دوزخ است. در دایره یا درک هفتم و زیر دایره ی دوم (جایگاه خشونت طلبان نسبت به خویشتن)، دانته با روحی برخورد می کند که گناهش ساقط کردن خویش از حیات است و مجازاتش به شرح زیر:

«آنگاه که روحی تندخو ترک می کند

جسمی را که خود ریشه کن کرده از حیات،

در می افکندش مینوس به هفتمین مغاک.

 

فرو می افتد به جنگل، نه به جایی به انتخاب خود

بلکه به آن مکان که دراندازدش قضا و قدر؛

جوانه می زند مثل گندم هرز.

 

می روید نخست به شکل نهال، آنگه گیاهی جنگلی؛

هارپی ها، که می جوند برگ هایش را، عذابش 

می دهند و می گشایند بر او دریچه ی مویه و رنج.

 

بسان سایرین ما نیز می رویم از پی کالبدمان،

بی آنکه قادر باشیم در پوشیمش از نو، چرا که

روا نیست بازستانیم آنچه آن را دور انداختیم.

 

خرکش کنان می آوریمشان، در جنگل حزین 

آویخته می شوند جنازه ها، هر کدام از خاربن

روحی که آزارش داده.»

 

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۹ ، ۰۲:۵۹
شکیلا رفیعی

«زندگی در پیش رو» عنوان کتابی از رومن گاری است که امشب تمامش کردم. سراسر داستان سیاهی است و بدبختی؛ اما درست مانند چهره ی رزا خانم که بزک می کند، بزک شده است تا بتوان بدبختی را تحمل کرد. رومانتیک ترین قسمت داستان همین بزک کردن و عطر پاشیدن روی بدبختی است. زندگی همین است. با قسمت هایی از کتاب حتی می توان خندید و بدبختی آن لحظاتی برجسته می شود که خوش بختی نسبی ای در داستان وجود داشته باشد: مثل برخورد با دو کودک نادین خانم یا تعریف های مومو از زندگی سیاهش برای دکتر رامون. تولد مومو بی معناست، مادری که به قول رزا خانم «کارش را ول نمی کرد» و پدری که فرزند جهود نمی خواهد و پیرزنی که پیری خرخره اش را فشار می دهد و تنها کسی است که مومو دارد؛ کسی که همه ی زندگی اش را در سیاهی غلت می زده و تنها دلخوشی اش سرطان نداشتن است. الحق که در میان تمامی غم های بشری، پیری تراژیک ترین، لاعلاج ترین و گریز ناپذیرترین آن هاست. آن طور که مومو می گوید:«تف تو روی هرچه قانون طبیعت است. قانون طبیعت آن قدر کثافت است که اصلا حق نبود باشد.»

۰ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۳۹
شکیلا رفیعی

«بیگانه» را تمام کردم. انسجام متن تحسین برانگیز بود و سلسله حوادث به جا. اثری مبهم بود، از آن هایی که می خوانیش اما اگر فلسفه ی نویسنده اش را کامل ندانی در هزارتوی مفاهیم گم می شوی و یحتمل من گم شده ام، از همین رو تصمیم گرفتم نوشتن به تفصیل از آن را به بعد از خواندن «اسطوره ی سیزیف» موکول کنم و حتی شاید به بعد از خواندن سایر آثار کامو. لیکن برداشتی ناقص ( و حتی شاید اشتباه؛ نمی دانم) از سیر داستانی داشتم؛ بی تفاوتی از روی درک بیهودگی. چه کسی تعیین می کند رفتار درست کدام است؟ محکومیت طبق کدام هنجارها؟ مگرنه کسی که هنجارها را نمی شناسد اما در جهت شناخت یا نفی آن ها هم برنمی آید-از آن رو که چه اهمیتی دارد؟-با آن ها بیگانه است؟ «مرسو» راجع به چیزهای غیرمهم صحبت نمی کند اما حتی سخن گفتن از موارد مهم نیز در زمان محکومیت برای او بیهوده است. در لحظات آخر گاهی به عصیان علیه محکومیتش فکر می کند، باید بیشتر می خواند تا می دانست که حتی یک نفر هم توانسته از زیر بار این محکومیت ماشینی بگریزد، اما بیهوده است در هر حالت محکوم به مرگ باید مرگ را بپذیرد، مگر نه آن که همه ی ما محکوم به مرگیم؟ محکوم به مرگانی که از آزادی های خود استفاده می کنیم اما چه کسی می داند که این ها وهمی از آزادی نیستند؟ به هر حال در زندان هم می توان کارهایی برای وقت کشی یافت یا آنطور که کامو می گوید: «آن وقت فهمیدم مردی که برای یک روز زندگی کرده باشد، می تواند بی هیچ رنجی صد سال در زندان بماند.» عادت کردن همه ی آن چیزی است که بشر در اختیار دارد. شوریدن بی نتیجه است و اگر عادت نکنیم، چه کنیم؟

۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۴:۲۱
شکیلا رفیعی

«مادام بواری» باعث شد دیگر بار به مفهوم «خیانت» که برای اولین بار با «آنا کارنینا» به آن اندیشیدم، بیندیشم. دوگانه ی ملامت-همدردی با خائن همواره چالشی عظیم است. این که کدام یک بر دیگری سنگینی کند، به شرایط بستگی دارد. این آدمیان درمانده که حتی نمی دانند از زندگی چه می خواهند، همواره توجیهاتی دارند. وقتی کتاب را تمام کردم، فکر کردم: چه زندگی سیاهی "اما" داشت و چه زندگی سیاهی "شارل". صدها هزار زندگی سیاه آن بیرون است. انسان هایی که از چاله در آمده، به چاه می افتند. همه ی آن چه که می بینند: مرغ همسایه غاز است. بزرگنمایی از هر آن چه که نیست یا ناچیز است، تا از این خلاء درونی با گرانش سیاهچاله ای بگریزند. ازدواج به مثابه ی یک قمار بزرگ است، روزمرگی انسان ها را می بلعد. احساسات را نیز. بار معنایی مکالمه را هم. وقتی که همه چیز از بین رفت، آدمی با خیال خام و حماقت تکرار شونده اش، به دنبال غازهایی می گردد که مرغ اند. نتیجه؟ تکرار دور ملالت آور و کسالت آور قبل. یک «هیاهوی بسیار برای هیچ». خوشبختا آن که در افق رویداد سیاهچاله ی روزمرگی نیفتد.

۰ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۳:۴۹
شکیلا رفیعی

ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد، مرا به یاد قهوه ی سرد آقای نویسنده انداخت، اگر چه که سیر داستانی و محتوای آن به مراتب قوی تر بود. شاید به دلیل فضاسازی ها و دیالوگ ها. دوستش داشتم اما فقط همین. شاید وقتی کتاب ها زودتر از آنچه که باید تمام می شوند این چنین حسی را تجربه می کنم. کاراکترهای داستانی باید آن قدر پرداخته شوند که دل بریدن از آن ها مانند جدایی از دوستی نزدیک باشد در غیر آن صورت با آن ها همراه نمی شویم. «آگاهی از زندگی و آگاهی از مرگ»: آنچه قرار بود به یاد بیاوریم، لیکن فکر می کنم آگاهی از مرگ می تواند شوق به زندگی را به وجود بیاورد، نه آن که لزوما به آن معنا دهد. چرایی زیست ما مقوله ای مجزاست. مفهوم همیشگی “زندگی کن!» تکرار شد. برای مدتی از این جملات شگفت انگیز لذت می بریم، چقدر سانتیمانتال! «زندگی کن» گزاره ای مزخرف است، آدمی در دون ترین شرایط هم می زید، حتی یحتمل لذت می برد. سوال این است که لذت های آنی پتانسیل آن را دارند که برای طولانی مدت به زندگی معنا ببخشند؟ گمان نمی کنم. این مفهوم لذت-محوری همان قدر احمقانه است که مفهوم اجتناب گرایی. اولی دور باطل است، دومی ملال تام. اولی لگام گسیختگی صرف است که راه به مغاک دارد، دومی زجر ممتد و خودزنی عبث. تخدیرهای موقت و لذت های آنی راه به نارضایتی در مدتی مدید می برند. بنابراین «زندگی کن» ناقص است، زندگی کردن حتی به آن روش که می خواهی درست مانند بندبازی نیازمند ایجاد تعادل است. روش خودت، عادت خودت را شکل می دهد و عادتت کسالتت را، سپس ملول و فسرده، به دنبال روش جدیدی برای زندگی کردن خواهی گشت و این چرخه تمامی ندارد.
بحث جالبی که در سیر داستان جای گرفته بود، مفهومی بود با عنوان “حقیقت مجزا” خصوصا در دیالوگ زیر:
«ما آسان ترین راه خروج از مشکلات را انتخاب کردیم: حقیقت مجزا» 
می خواستم راجع به آن بنویسم، لیکن ترجیحم این است که آن را به پس از خواندن کتاب های دیگر در این زمینه موکول کنم، چون اطلاعات ذهنیم منسجم و بامعنا نیست.

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۴:۱۴
شکیلا رفیعی