ادبیات کلاسیک زندگی است و شخصیت های آن زنده و قادر به تجربه ی شادی، غم، ترس، عشق و ناامیدی اند. حال آن که ادبیات از جنگ جهانی به بعد به سمت شخصیت ها به مثابه ی ویژگی ها سوق پیدا کرده است. «زنان کوچک» را امشب تمام کردم و با آن وجود که در اکثریت صفحات کتاب با خود فکر می کردم چقدر بعضی از بخش های داستان زاید و زیاده گویی است اما پس از پایان آن احساس نکردم بدبخت ترم! نویسنده هایی که قرار نیست فیلسوف باشند، همین قدر بی آلایش و زنده می نویسند. با شخصیت ها رشد می کنی و بعد از پایان دلت برایشان تنگ می شود، حال آن که در داستان های فیلسوفانه شخصیت ها به مثابه ی یک ویژگی و نه غیر از آنند. «سوء تفاهم» نمایشنامه ای اثر کامو است که چند شب پیش خواندمش، نثر قوی و تاثر برانگیز و آغاز و پایان به جا و مناسب بود. هیچ جمله ای زاید نبود. می توانستی نویسنده را تحسین کنی و گاها در دیالوگ ها خودت را بیابی اما کاراکترها یک بعدی و غیر زنده بود. بی علاقگی همان است و ملال همان. از خواندن هر دوی آن ها لذت بردم اما چیزی که دریافتم آن است که خواندن آثاری مثل «سوء تفاهم» با خواندن رمان های کلاسیکی مثل «زنان کوچک» باید تعدیل شوند، چرا که این گونه می توان زندگی را فهمید نه فقط بدبختی هایش را. درست به همین دلیل است که آثار تراژیک کلاسیک ما را بیشتر درگیر می کنند و می توانیم با آن ها گریه کنیم، چون زنده اند. حال آن که با ویژگی ها تنها می توان همراهی کرد. وقتی «خرمگس» محکوم به اعدام را می خواندم با سطرهایش گریستم حال آن که «بیگانه»ی محکوم به اعدام را تنها درک کردم. «خرمگس» ماییم با تمامیتمان، حال آن که «بیگانه» یک بعد از ماست. «خرمگس» را می توان دوست داشت و «بیگانه» را می توان درک کرد.
پی نوشت ۱ : اولین بار است بدون تقلا افکارم در قالب واژه ها به سادگی روان می شوند و خب چه چیزی بهتر از این؟ :)
پی نوشت ۲ : نقاشی زیر با عنوان «زنان کوچک» از Jessie Willcox Smith است.