یادداشت های شخصی

مگر آدمی چیست جز شوق هایش؟

یادداشت های شخصی

مگر آدمی چیست جز شوق هایش؟

خوانده ها، نوشته ها و احساسات ما برای معدود افرادی مهم خواهد بود چه بسا برای هیچکس جز خودمان، از این رو نوعی از خودانتشاری در این وبلاگ صورت خواهد گرفت که ناشی از نوعی احساس نیاز است، نه بیشتر و نه کمتر.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۹ مطلب با موضوع «از لحظه ها» ثبت شده است

چنان آخرین امیدی که به یک باره خاموش می شود و واپسین شوقی که از قلب آدمی رخت برمی بندد.

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۰۱ ، ۰۲:۱۳
شکیلا رفیعی

با من از غم هایت بگو. از آن ماه گرفتگی و از آن موی سفیدی که پنهانش می کنی. می توانی حتی، از آخرین شبی که گریسته ای بگویی زیرا که من می شناسمت. از ترس هایت بگو تا بتوانم به تو بگویم: آه دلبرکم من نیز می ترسم، بسیار! بسیار! از قدم هایت بگو؛ خاصه آن یک که گمان می کنی بیهوده بوده است و از خال هایت؛  خصوصا آنی که دوستش نداری. 
که اگر نتوانم پناهت باشم، گویی رنجت می دهم.

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۰۱ ، ۰۱:۴۷
شکیلا رفیعی

امروز مصداق کامل لحظاتی بود که گوته در «فاوست» نگاشته است:

«آن گاه به آن لحظه توانم گفت: درنگ کن که بسیار زیبایی.»

 

پی نوشت: فکر می کنم زیستن تنها می تواند به همین معنا باشد، تمنا برای ماندن در لحظه ای.

 

 

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۰۰ ، ۰۲:۳۸
شکیلا رفیعی

موجودیت های عزیز به آن میزان اندک و نادر هستند که آن گاه که تصادفاً به آنها بر می خوریم، چنان سرشار از زندگی می شویم که فراموش می کنیم پیش از پیشامد چنین برخوردی، چگونه می زیسته ایم و آن گاه که این معدود تعلقات خاطر ما را ترک می گویند، چنان زندگی به ناگاه از قلبمان رخت می بندد که گویی هرگز نزیسته ایم. ای عزیزترین بخش های زندگی، به چه میزان موقتی هستید. ای بارقه های حیات که ستاره وار در تاریکی پدیدار می شوید، چگونه این قدر سریع ما را ترک می گویید؟ 

پی نوشت: آن گونه که بروسان می گوید:« اگر من نبودم، مرا در آن چیزهایی پیدا کنید که دوستشان داشتم.» و من می توانم این را در مورد خویشتن به آن بیفزایم: «و خاصه آن چیزهایی که مهرشان در من، در آنی شدت گرفت.»

 

۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۲۶
شکیلا رفیعی

اینک آدمی، این رنج مصور. 

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۴۵
شکیلا رفیعی

شاعرانگی نوعی بازآفرینی است. بازآفرینی به کمال رسیده ی حادثه ای مهم، دست کم مهم برای هویت یک انسان. حوادث مهم در زیست انسانی در عین ماهیت عامی و همه گیرشان، به صورتی کاملا شخصی حس می شوند و حوادث شخصی به مرکز ثقل شکل گیری هویت تبدیل خواهند شد. حال تصور کنید قالب به کمال رسیده ی ابراز مرکز ثقل یک هویت را! آدمی عاشق شکوه است، شعر شکوهمندترین نوع ادبی است. از بزرگ ترین حسرت های زندگانیم شاید این بوده است که شاعر نبوده ام و پیش از آن که خاطره ی عزیز زیبایی ها در ذهنم نخ نما شود، نتوانسته ام آن ها را به شعر تبدیل کنم! وه که این مردمان به چه میزان عشقشان زیباست، انزجارشان زیباست. آدمی باید بیافریند، برای بار نخست یا بازآفرینی کند، اما به کمال! دوست دارم اگر چیزی درحواسم آن قدر مطبوع بوده که در لحظه، محبتش وجودم را تسخیر کرده، بازآفرینی شود تا بتواند تا ابد بماند. اگر زیربنای هویت ما زنده بماند، یحتمل، چندان اهمیتی ندارد که چه بر سر این کالبد رنجورمان خواهد آمد. بازآفرینی آن هم به غایت کمال (آن گونه که شعر است)، می تواند مهلک هم باشد زیرا کمال از حدی به بعد، اغراق را خواهد طلبید و زان پس چه چیز یارای آن را دارد که با بازآفرینش خیره کننده ی یک مفهوم مبارزه کند؟ شاعرانگی چون مرهم است، لیکن گاه به شوکران می نماید. زیباتر نمایاندن زیبایی ها پیشه ی شاعرانگی است لیکن این مفهوم عزیز از پس زیبا نمایاندن کژی ها و دیوانگی ها نیز برخواهد آمد. با این حال، آدمی ترجیح می دهد دیوانه خو باشد و دست به شوکران ببرد.

:پی نوشت: این برش، از شعری اثر «علی اسدالهی»، مصداقی به جا از شاعرانگی است

زبانه می‌کشی و می‌پرسی:
ما را چه رفته است؟
می‌بوسمَت: بخوابیم و بُگذَریم!

 

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۹ ، ۰۲:۳۴
شکیلا رفیعی

از رنج ها گفتن، در بهترین حالت، تقلیل دادن آن ها به واژگان می باشد؛ یگانه راه تشخیص غم های عظیم، الکن شدن، هنگام گریستن است.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۹ ، ۱۶:۲۶
شکیلا رفیعی

به دلیل طبیعتم که نوعی از کمال طلبی افراطی را می طلبد، در هنگام خواندن فلسفه، گویی قلبم از قفسه ی صدری بیرون می جهد. چنان شوقی که عاشقان با دیدن معشوقشان تجربه می کنند؛ آخرین باری را که با خواندن اثری، همانند امشب، به این حس دچار شدم، به خاطر نمی آورم.

۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۹ ، ۰۳:۴۱
شکیلا رفیعی

   ادبیات کلاسیک زندگی است و شخصیت های آن زنده و قادر به تجربه ی شادی، غم، ترس، عشق و ناامیدی اند. حال آن که ادبیات از جنگ جهانی به بعد به سمت شخصیت ها به مثابه ی ویژگی ها سوق پیدا کرده است. «زنان کوچک» را امشب تمام کردم و با آن وجود که در اکثریت صفحات کتاب با خود فکر می کردم چقدر بعضی از بخش های داستان زاید و زیاده گویی است اما پس از پایان آن احساس نکردم بدبخت ترم! نویسنده هایی که قرار نیست فیلسوف باشند، همین قدر بی آلایش و زنده می نویسند. با شخصیت ها رشد می کنی و بعد از پایان دلت برایشان تنگ می شود، حال آن که در داستان های فیلسوفانه شخصیت ها به مثابه ی یک ویژگی و نه غیر از آنند. «سوء تفاهم» نمایشنامه ای اثر کامو است که چند شب پیش خواندمش، نثر قوی و تاثر برانگیز و آغاز و پایان به جا و مناسب بود. هیچ جمله ای زاید نبود. می توانستی نویسنده را تحسین کنی و گاها در دیالوگ ها خودت را بیابی اما کاراکترها یک بعدی و غیر زنده بود. بی علاقگی همان است و ملال همان. از خواندن هر دوی آن ها لذت بردم اما چیزی که دریافتم آن است که خواندن آثاری مثل «سوء تفاهم» با خواندن رمان های کلاسیکی مثل «زنان کوچک» باید تعدیل شوند، چرا که این گونه می توان زندگی را فهمید نه فقط بدبختی هایش را. درست به همین دلیل است که آثار تراژیک کلاسیک ما را بیشتر درگیر می کنند و می توانیم با آن ها گریه کنیم، چون زنده اند. حال آن که با ویژگی ها تنها می توان همراهی کرد. وقتی «خرمگس» محکوم به اعدام را می خواندم با سطرهایش گریستم حال آن که «بیگانه»ی محکوم به اعدام را تنها درک کردم. «خرمگس» ماییم با تمامیتمان، حال آن که «بیگانه» یک بعد از ماست. «خرمگس» را می توان دوست داشت و «بیگانه» را می توان درک کرد. 


پی نوشت ۱ : اولین بار است بدون تقلا افکارم در قالب واژه ها به سادگی روان می شوند و خب چه چیزی بهتر از این؟ :)
پی نوشت ۲ : نقاشی زیر با عنوان «زنان کوچک» از Jessie Willcox Smith است.

 

۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۹ ، ۰۴:۴۷
شکیلا رفیعی