"زن پلید" آخرین کتابی است که خوانده ام، و می توانم بگویم مجبورم کرد که پس از مدت ها بنویسم. گلادیز آیزناخ به تمامی یک زن بود، کافیست در هر زنی به دقت خیره شوی تا دست کم قسمتی از او را بیابی؛ دغدغه ی وسواس گونه ی او، شوقش به جوان و زیبا ماندن، انحطاط غم انگیزش و میل بی حدش به دوست داشته شدن. خواندن راجع به او را یک مطالعه ی روانشناختی کامل به حساب آوردم، نمونه ی کامل اختلال وسواس اجباری. نمونه ی پرداخته شده ای از رشد یک فکر و تسخیر تمامیت یک فرد. احساس می کنم برای آن که این کتاب را به غایت فهمید باید زن بود، همان گونه که ایرن نمیروفسکی، نویسنده ی کتاب، خود یک زن است. گلادیز مرا به یاد این جمله از "زیبا و جوان" دل ری انداخت:" آیا وقتی دیگر زیبا و جوان نباشم، باز هم مرا دوست خواهی داشت؟"