«بیگانه» را تمام کردم. انسجام متن تحسین برانگیز بود و سلسله حوادث به جا. اثری مبهم بود، از آن هایی که می خوانیش اما اگر فلسفه ی نویسنده اش را کامل ندانی در هزارتوی مفاهیم گم می شوی و یحتمل من گم شده ام، از همین رو تصمیم گرفتم نوشتن به تفصیل از آن را به بعد از خواندن «اسطوره ی سیزیف» موکول کنم و حتی شاید به بعد از خواندن سایر آثار کامو. لیکن برداشتی ناقص ( و حتی شاید اشتباه؛ نمی دانم) از سیر داستانی داشتم؛ بی تفاوتی از روی درک بیهودگی. چه کسی تعیین می کند رفتار درست کدام است؟ محکومیت طبق کدام هنجارها؟ مگرنه کسی که هنجارها را نمی شناسد اما در جهت شناخت یا نفی آن ها هم برنمی آید-از آن رو که چه اهمیتی دارد؟-با آن ها بیگانه است؟ «مرسو» راجع به چیزهای غیرمهم صحبت نمی کند اما حتی سخن گفتن از موارد مهم نیز در زمان محکومیت برای او بیهوده است. در لحظات آخر گاهی به عصیان علیه محکومیتش فکر می کند، باید بیشتر می خواند تا می دانست که حتی یک نفر هم توانسته از زیر بار این محکومیت ماشینی بگریزد، اما بیهوده است در هر حالت محکوم به مرگ باید مرگ را بپذیرد، مگر نه آن که همه ی ما محکوم به مرگیم؟ محکوم به مرگانی که از آزادی های خود استفاده می کنیم اما چه کسی می داند که این ها وهمی از آزادی نیستند؟ به هر حال در زندان هم می توان کارهایی برای وقت کشی یافت یا آنطور که کامو می گوید: «آن وقت فهمیدم مردی که برای یک روز زندگی کرده باشد، می تواند بی هیچ رنجی صد سال در زندان بماند.» عادت کردن همه ی آن چیزی است که بشر در اختیار دارد. شوریدن بی نتیجه است و اگر عادت نکنیم، چه کنیم؟