یادداشت های شخصی

مگر آدمی چیست جز شوق هایش؟

یادداشت های شخصی

مگر آدمی چیست جز شوق هایش؟

خوانده ها، نوشته ها و احساسات ما برای معدود افرادی مهم خواهد بود چه بسا برای هیچکس جز خودمان، از این رو نوعی از خودانتشاری در این وبلاگ صورت خواهد گرفت که ناشی از نوعی احساس نیاز است، نه بیشتر و نه کمتر.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

«بیگانه» را تمام کردم. انسجام متن تحسین برانگیز بود و سلسله حوادث به جا. اثری مبهم بود، از آن هایی که می خوانیش اما اگر فلسفه ی نویسنده اش را کامل ندانی در هزارتوی مفاهیم گم می شوی و یحتمل من گم شده ام، از همین رو تصمیم گرفتم نوشتن به تفصیل از آن را به بعد از خواندن «اسطوره ی سیزیف» موکول کنم و حتی شاید به بعد از خواندن سایر آثار کامو. لیکن برداشتی ناقص ( و حتی شاید اشتباه؛ نمی دانم) از سیر داستانی داشتم؛ بی تفاوتی از روی درک بیهودگی. چه کسی تعیین می کند رفتار درست کدام است؟ محکومیت طبق کدام هنجارها؟ مگرنه کسی که هنجارها را نمی شناسد اما در جهت شناخت یا نفی آن ها هم برنمی آید-از آن رو که چه اهمیتی دارد؟-با آن ها بیگانه است؟ «مرسو» راجع به چیزهای غیرمهم صحبت نمی کند اما حتی سخن گفتن از موارد مهم نیز در زمان محکومیت برای او بیهوده است. در لحظات آخر گاهی به عصیان علیه محکومیتش فکر می کند، باید بیشتر می خواند تا می دانست که حتی یک نفر هم توانسته از زیر بار این محکومیت ماشینی بگریزد، اما بیهوده است در هر حالت محکوم به مرگ باید مرگ را بپذیرد، مگر نه آن که همه ی ما محکوم به مرگیم؟ محکوم به مرگانی که از آزادی های خود استفاده می کنیم اما چه کسی می داند که این ها وهمی از آزادی نیستند؟ به هر حال در زندان هم می توان کارهایی برای وقت کشی یافت یا آنطور که کامو می گوید: «آن وقت فهمیدم مردی که برای یک روز زندگی کرده باشد، می تواند بی هیچ رنجی صد سال در زندان بماند.» عادت کردن همه ی آن چیزی است که بشر در اختیار دارد. شوریدن بی نتیجه است و اگر عادت نکنیم، چه کنیم؟

۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۴:۲۱
شکیلا رفیعی

«مادام بواری» باعث شد دیگر بار به مفهوم «خیانت» که برای اولین بار با «آنا کارنینا» به آن اندیشیدم، بیندیشم. دوگانه ی ملامت-همدردی با خائن همواره چالشی عظیم است. این که کدام یک بر دیگری سنگینی کند، به شرایط بستگی دارد. این آدمیان درمانده که حتی نمی دانند از زندگی چه می خواهند، همواره توجیهاتی دارند. وقتی کتاب را تمام کردم، فکر کردم: چه زندگی سیاهی "اما" داشت و چه زندگی سیاهی "شارل". صدها هزار زندگی سیاه آن بیرون است. انسان هایی که از چاله در آمده، به چاه می افتند. همه ی آن چه که می بینند: مرغ همسایه غاز است. بزرگنمایی از هر آن چه که نیست یا ناچیز است، تا از این خلاء درونی با گرانش سیاهچاله ای بگریزند. ازدواج به مثابه ی یک قمار بزرگ است، روزمرگی انسان ها را می بلعد. احساسات را نیز. بار معنایی مکالمه را هم. وقتی که همه چیز از بین رفت، آدمی با خیال خام و حماقت تکرار شونده اش، به دنبال غازهایی می گردد که مرغ اند. نتیجه؟ تکرار دور ملالت آور و کسالت آور قبل. یک «هیاهوی بسیار برای هیچ». خوشبختا آن که در افق رویداد سیاهچاله ی روزمرگی نیفتد.

۰ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۳:۴۹
شکیلا رفیعی

ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد، مرا به یاد قهوه ی سرد آقای نویسنده انداخت، اگر چه که سیر داستانی و محتوای آن به مراتب قوی تر بود. شاید به دلیل فضاسازی ها و دیالوگ ها. دوستش داشتم اما فقط همین. شاید وقتی کتاب ها زودتر از آنچه که باید تمام می شوند این چنین حسی را تجربه می کنم. کاراکترهای داستانی باید آن قدر پرداخته شوند که دل بریدن از آن ها مانند جدایی از دوستی نزدیک باشد در غیر آن صورت با آن ها همراه نمی شویم. «آگاهی از زندگی و آگاهی از مرگ»: آنچه قرار بود به یاد بیاوریم، لیکن فکر می کنم آگاهی از مرگ می تواند شوق به زندگی را به وجود بیاورد، نه آن که لزوما به آن معنا دهد. چرایی زیست ما مقوله ای مجزاست. مفهوم همیشگی “زندگی کن!» تکرار شد. برای مدتی از این جملات شگفت انگیز لذت می بریم، چقدر سانتیمانتال! «زندگی کن» گزاره ای مزخرف است، آدمی در دون ترین شرایط هم می زید، حتی یحتمل لذت می برد. سوال این است که لذت های آنی پتانسیل آن را دارند که برای طولانی مدت به زندگی معنا ببخشند؟ گمان نمی کنم. این مفهوم لذت-محوری همان قدر احمقانه است که مفهوم اجتناب گرایی. اولی دور باطل است، دومی ملال تام. اولی لگام گسیختگی صرف است که راه به مغاک دارد، دومی زجر ممتد و خودزنی عبث. تخدیرهای موقت و لذت های آنی راه به نارضایتی در مدتی مدید می برند. بنابراین «زندگی کن» ناقص است، زندگی کردن حتی به آن روش که می خواهی درست مانند بندبازی نیازمند ایجاد تعادل است. روش خودت، عادت خودت را شکل می دهد و عادتت کسالتت را، سپس ملول و فسرده، به دنبال روش جدیدی برای زندگی کردن خواهی گشت و این چرخه تمامی ندارد.
بحث جالبی که در سیر داستان جای گرفته بود، مفهومی بود با عنوان “حقیقت مجزا” خصوصا در دیالوگ زیر:
«ما آسان ترین راه خروج از مشکلات را انتخاب کردیم: حقیقت مجزا» 
می خواستم راجع به آن بنویسم، لیکن ترجیحم این است که آن را به پس از خواندن کتاب های دیگر در این زمینه موکول کنم، چون اطلاعات ذهنیم منسجم و بامعنا نیست.

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۴:۱۴
شکیلا رفیعی

یگانه راه شناخت آدمی، شناخت رنج های اوست. این جمله را در ذهنم درست در همین لحظه احساس کردم، نمی دانم پیش از این، آن را از کسی شنیده بودم یا نه؟ اهمیتی هم ندارد. زندگی دون است، حتی در لحظات شادی، در سرازیری بدتر شدن می غلتد. راه گریزی نیست، نمی توان تمامیت خویشتن را پنهان کرد که مورد تعدی روزگار قرار نگیرد. نمی توان عزیزان خویش را از سالخوردگی محافظت نمود، از چروک ها. از زانو دردها. از استهلاک. ما مستهلکان ناتوان، باید هر آن چه را دوست می داریم، در آغوش بفشاریم پیش از آن که برود. اشیاء اهمیتی ندارد، تقریبا هیچ اهمیتی، اما الامان از انسان ها! این موجودیت های یگانه. این بندهایی که ما را به این حیات مکدر گره می زنند. 

۰ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۴:۳۳
شکیلا رفیعی

عشق این گونه است، نه به شکل دیگری.

http://s10.picofile.com/file/8394655450/Damien_Rice_I_Don%E2%80%99t_Want_to_Change_You.mp3.html

 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۳۹
شکیلا رفیعی