بی عنوان
ساعت سه و سی و شش دقیقه ی بامداد دومین روز اردیبهشت است. خسته ام اما مأیوس نیستم و این نشانه ی خوبیست. فکر می کنم این حس خوب رهایی ناشی از خستگی بسیار، به علت فعال شدن غریزه ی بقاست؛ اگر من از فرط خستگی بمیرم، دیگر چه چیزی اهمیت دارد؟ پشت سرم درد می کند اما باز هم اهمیتی ندارد. تصمیمم را گرفته ام، به خانه بازمی گردم و «جوان خام» داستایفسکی را می خوانم زیرا که جوان هستم و خام، جای بسی تعجب است که در تمام زندگیم از این خام بودن لذت برده ام. به عقب برگشتم و متن را ویرایش کردم، علیرغم آن که پشت پلک هایم سنگین است این شیفتگی و وسواس برای انتخاب واژگان، هنوز هم به مثابه ی یک وظیفه است. برای اولین بار در زندگیم خوشحالم که خیال پردازی از خصایص من بوده است، واقعیات زندگی ملال آور و زشت اند، فکر می کنم واقع گرا بودن گرچه عالیست اما خیال پردازی یک موهبت است. حتی نمی دانم چرا این جمله را در این جا گنجانده ام، مهمل می گویم؟ یحتمل. اهمیتی هم ندارد.
خسته از آنچه که بود و بخدا هیچ نبود!