یادداشت های شخصی

مگر آدمی چیست جز شوق هایش؟

یادداشت های شخصی

مگر آدمی چیست جز شوق هایش؟

خوانده ها، نوشته ها و احساسات ما برای معدود افرادی مهم خواهد بود چه بسا برای هیچکس جز خودمان، از این رو نوعی از خودانتشاری در این وبلاگ صورت خواهد گرفت که ناشی از نوعی احساس نیاز است، نه بیشتر و نه کمتر.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

"زن پلید" آخرین کتابی است که خوانده ام، و می توانم بگویم مجبورم کرد که پس از مدت ها بنویسم. گلادیز آیزناخ به تمامی یک زن بود، کافیست در هر زنی به دقت خیره شوی تا دست کم قسمتی از او را بیابی؛ دغدغه ی وسواس گونه ی او، شوقش به جوان و زیبا ماندن، انحطاط غم انگیزش و میل بی حدش به دوست داشته شدن. خواندن راجع به او را یک مطالعه ی روانشناختی کامل به حساب آوردم، نمونه ی کامل اختلال وسواس اجباری. نمونه ی پرداخته شده ای از رشد یک فکر و تسخیر تمامیت یک فرد. احساس می کنم برای آن که این کتاب را به غایت فهمید باید زن بود، همان گونه که ایرن نمیروفسکی، نویسنده ی کتاب، خود یک زن است. گلادیز مرا به یاد این جمله از "زیبا و جوان" دل ری انداخت:" آیا وقتی دیگر زیبا و جوان نباشم، باز هم مرا دوست خواهی داشت؟"

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۰۳ ، ۰۳:۱۷
شکیلا رفیعی

لیکن با صراحت پاسخ خواهم داد:" هرگز شما را نشناخته ام، از من دور شوید ای بدکاران."

متی 23:7

 

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۰۲ ، ۰۵:۱۳
شکیلا رفیعی

بزرگسالی توأم با خویشتن داری است. یحتمل حتی نوعی رواقی گری. دست کم برای من این گونه بوده است. نمی دانم چرا تصمیم گرفتم امشب بنویسم. گویی می خواستم بگویم آدمیان گونه ی خویش را با سیلی سرخ می کنند ورتر. و تو این را خیلی خوب می دانی. گاه می خواهم آنان که در سکوت اندوه را به دوش می کشند در آغوش بگیرم و بگویم میفهممت و تو را بسیار عزیز می دارم. 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۰۲ ، ۰۱:۴۲
شکیلا رفیعی

چه بر سرم آمده؟ گویی مانند فاوست روحم را فروخته ام؛ و چه هزینه ی گزافی. دیگر قلبی را حس نمی کنم که بتپد. چقدر غیرانسانی. چقدر منزجرکننده. چقدر تاریک.

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۰۲ ، ۱۳:۱۵
شکیلا رفیعی

به آسمان نگاه کردم، ماه تقریبا کامل است. شهر غمگین است و صدای نوکتورن شوپن که غالبا برادرم گوش می کند و بوی عود، به روال هر شب، در فضا می پیچد. آن تصنیف زیبای افغانستانی را به یاد می آورم:«در شب تاریک چراغت منم، در شب مهتاب کجا می روی؟» 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۲:۱۵
شکیلا رفیعی

ساعت سه و سی و شش دقیقه ی بامداد دومین روز اردیبهشت است. خسته ام اما مأیوس نیستم و  این نشانه ی خوبیست. فکر می کنم این حس خوب رهایی ناشی از خستگی بسیار، به علت فعال شدن غریزه ی بقاست؛ اگر من از فرط خستگی بمیرم، دیگر چه چیزی اهمیت دارد؟ پشت سرم درد می کند اما باز هم اهمیتی ندارد. تصمیمم را گرفته ام، به خانه بازمی گردم و «جوان خام» داستایفسکی را می خوانم زیرا که جوان هستم و خام، جای بسی تعجب است که در تمام زندگیم از این خام بودن لذت برده ام. به عقب برگشتم و متن را ویرایش کردم، علیرغم آن که پشت پلک هایم سنگین است این شیفتگی و وسواس برای انتخاب واژگان، هنوز هم به مثابه ی یک وظیفه است. برای اولین بار در زندگیم خوشحالم که خیال پردازی از خصایص من بوده است، واقعیات زندگی ملال آور و زشت اند، فکر می کنم واقع گرا بودن گرچه عالیست اما خیال پردازی یک موهبت است. حتی نمی دانم چرا این جمله را در این جا گنجانده ام، مهمل می گویم؟ یحتمل. اهمیتی هم ندارد. 

۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۳:۵۴
شکیلا رفیعی

عاقبت قسمتی از ما، چه بسا عزیزترینشان، جایی خواهد ماند. گاه معصومیتمان، گاه اشتیاق و گاهی مهرمان. چه بگویم ورتر؟ تهی بودن. از نور خالی شدن. گویی گوشه ای از عدم بر جانم چنگ می زند. 

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۰۲ ، ۰۱:۵۴
شکیلا رفیعی

کاش می شد جسارت آن را داشته باشیم که اعتراف کنیم چه بر ما گذشت. لیکن سودی هم ندارد. هوزیر در آهنگ «از بهشت» می گوید:« چیزی تراژیک درباره ی تو وجود دارد.» و چقدر این جمله درباره ی ما صدق می کند. همه ی ما تراژدی های از پیش نوشته شده ایم، بعضی هایمان غمگین تر و بعضی ها، کمی کمتر غمگین. ایکاش راهی بود، عصیانی، فریادی. فکر می کنم باید برای اولین بار این جسارت را به خویش دهم و این سخن چوران را در وبلاگم ثبت کنم که در این لحظه تخدیر است :«از آنجا که نه در این جا و نه در عدم رستگاری نیست، بگذار جهان با قوانین لایزالش تکه تکه شود.» 

۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۰۲ ، ۰۴:۳۸
شکیلا رفیعی

فکر می کنم بزرگسالی با پدیده ای همراه است به نام غیر رمانتیزه شدن. این اسم را برایش انتخاب کردم زیرا ملال ناشی از بزرگسالی را توجیه می کند. اصطکاک انسان با تجربه ی زیست خشن است و شوق را می کشد اما باید دست آویزی داشت که به آن چنگ زد، چرا که غیر رمانتیزه شدن تراژیک است. من هر گاه دچار ملال می شوم از ژید می خوانم. ژید که در ستایش وارستگی جوانی نوشته بود و در نهایت در مقدمه ی تجدید چاپ کتابش اذعان داشت که بر خلاف جوانیش، در میان سالی پی برده است که وفاداری زیباست. فکر می کنم معضل انسان مدرن همین است، ما وسع را می بینیم نه عمق و مراقبت را یاد نگرفته ایم. غم انگیز است. می گذاریم که در روند حیات، مکانیزه شویم. لذت هایمان مکانیکی است و کم رنگیم. به یاد دارم که در شبه جستاری نوشتم که ادبیات کلاسیک زنده است و ادبیات معاصر شرح دهنده ی صفت هاست، آدمیان ادبیات معاصر غیر اصیل و سطحی هستند. انسان معاصر مأیوس و مستصل است. سخنی از بوکوفسکی را به خاطر می آورم:« آن چه را دوست داری بیاب و بگذار تو را بکشد.» فکر می کنم این تعریف اشتیاق است؛ به عمق فرو رفتن، از شوق مردن. 

 

پ.ن: تابلو اثر فردریک لیتون

 

۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۰۲ ، ۰۱:۳۹
شکیلا رفیعی

گفتمش: «ورتر، در خلوت خویش به چه می اندیشی؟ درست در سکوت سپیده دم، در تاریکی شب و حتی آن هنگام که سراسیمه جمعی را ترک می کنی. می دانی که این ها اهمیت دارند. توجه کرده ای که جزئیات چقدر خیره کننده اند؟ این دست مایه های زندگی که دیگری از کنارشان می گذرد اما سوی نگاهت را جذب می کنند. آدمیان را از نیم رخ دیده ای؟ آن چشم ها، مژه ها و در سکوت پلک زدن. هرگز مهر آدمیان را در قلبم حس نکردم مگر آن که از نیم رخ به آن ها خیره شده و آن چه که در چشم هایشان دیده ام، ستوده ام و چشم های تو زیباست ورتر. می خواهم در لحظاتی که حس کردی تاریکی، این را به خاطر آوری.» 

 

پ.ن: تابلو اثر مودیلیانی

 

 

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۰۲ ، ۰۱:۱۹
شکیلا رفیعی

گفتمش: ورتر، من هرگز از جنون جدا نبوده ام. آن چروک ها را از آن رو دوست دارم که غمی دارد. آدم ها را با داستانشان و قلب ها را با زخمشان. برایم بگو از آن که چه کسی در روز آفتابی اسکاری بر روحت جای گذاشت و بعد شب شد؛ خاصه آن طولانی ترین شب. چقدر خویشتن را هدر می دهیم ورتر؛ ما معصومیم و از آن روست که می توانیم برقصیم بر نور. همواره جوان خواهیم ماند حتی اگر اندوه از چشممان نرود؟ تا به حال اندیشیده ای؟ چقدر زیباییم ورتر. 

 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۰۲ ، ۰۳:۵۸
شکیلا رفیعی

در آغوش بگیرمان که مأمنی، مأوایی، خانه ای.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۰۲ ، ۱۷:۲۴
شکیلا رفیعی

او را گفتم: «ورتر! بگذار در ذهنت یک تصویر بمانم همانند رویای نیمه شب: آنی، زیبا، فرّار. و اگر وجدانت خواست فریبت دهد که رحم آوری بر من، او را بکش؛ که آری من غمگینم، لیکن هرگز گمان مبر که چنان آبژه ی رحم، ناچیزم. مرا با مِهرم به خاطر آور و اشک هایم را فراموش کن.» 

۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۰۱ ، ۰۰:۴۶
شکیلا رفیعی

چنان آخرین امیدی که به یک باره خاموش می شود و واپسین شوقی که از قلب آدمی رخت برمی بندد.

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۰۱ ، ۰۲:۱۳
شکیلا رفیعی

با من از غم هایت بگو. از آن ماه گرفتگی و از آن موی سفیدی که پنهانش می کنی. می توانی حتی، از آخرین شبی که گریسته ای بگویی زیرا که من می شناسمت. از ترس هایت بگو تا بتوانم به تو بگویم: آه دلبرکم من نیز می ترسم، بسیار! بسیار! از قدم هایت بگو؛ خاصه آن یک که گمان می کنی بیهوده بوده است و از خال هایت؛  خصوصا آنی که دوستش نداری. 
که اگر نتوانم پناهت باشم، گویی رنجت می دهم.

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۰۱ ، ۰۱:۴۷
شکیلا رفیعی

امروز مصداق کامل لحظاتی بود که گوته در «فاوست» نگاشته است:

«آن گاه به آن لحظه توانم گفت: درنگ کن که بسیار زیبایی.»

 

پی نوشت: فکر می کنم زیستن تنها می تواند به همین معنا باشد، تمنا برای ماندن در لحظه ای.

 

 

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۰۰ ، ۰۲:۳۸
شکیلا رفیعی

ورتر جوانم؛ 

چند ماهی پیش در سطری از دفترم سخن «ژید» را نوشتم: «خداوندا، شور مرا افزون کنید.» اما کاملا از یاد برده بودم که هر معجزی را مرثیه ایست. آن گونه که «حامد احمدی» می گوید:

«زنده کردی که مرگمان بدهی

زنده کردی که بازمان بکشی؟»

 

 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۰۰ ، ۰۱:۵۰
شکیلا رفیعی

ورتر جوانم؛

در سریال وست ورلد، دیالوگی وجود دارد که امشب بیش از هر زمان دیگری آن را درک کردم :«این لذات شدید، عاقبت وخیمی در پی دارند.» برخی لحظات هرگز نباید از یاد برده شوند، خاصه آن ها که تو را به جهان بینی و خودشناسی روشن تری می رسانند. در همین سریال از الگوریتم ها سخن گفته می شود؛ الگوریتم های ذهنی انسانی. یحتمل اعتراف نارسایی است لیکن فروید درست می گفت:«زندگی پنج سال اول زیست است، بقیه تنها نشخوار زندگی است.» بلی، الگوریتم ها باید همین باشند، اگرچه راه های بسیاری وجود دارد تا به شناخت نسبی ای از خویشتن برسی، لیکن برای مدتی خلاف الگوریتم هایت عمل کن (البته اگر بتوانی) و در نهایت درک خواهی کرد  شکنجه چیست و با خویش خواهی گفت:«گویی هرگز برای این کار برنامه نویسی نشده ام.» (این قسمت خوب ماجراست)، ولیکن گاه همه چیز وارونه می شود و در می یابی که در انحطاط گوی را از سایرین ربوده ای و همان هستی که تولستوی در رابطه با نیکولای در کتاب آنا کارنینا می گوید:«.. در دین و ایمان برای طبیعت پرحرارت و پراحساسات خود در پی یافتن زنجیری تلاش می کرد..». ذهنم پر است و بیراهه می رود. دیالوگ دیگر وست ورلد با این مضمون بود که او بارها در این زمان قرار گرفته و همین راه را انتخاب کرده است. فکر می کنم همین است؛ برای همیشه در بندیم. مسئله عدم وجود اختیار نیست؛ بلکه حیطه ی عمل محدود آن است. 

پی نوشت: «من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم       اینم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد» 

 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۰۰ ، ۰۴:۳۳
شکیلا رفیعی

موجودیت های عزیز به آن میزان اندک و نادر هستند که آن گاه که تصادفاً به آنها بر می خوریم، چنان سرشار از زندگی می شویم که فراموش می کنیم پیش از پیشامد چنین برخوردی، چگونه می زیسته ایم و آن گاه که این معدود تعلقات خاطر ما را ترک می گویند، چنان زندگی به ناگاه از قلبمان رخت می بندد که گویی هرگز نزیسته ایم. ای عزیزترین بخش های زندگی، به چه میزان موقتی هستید. ای بارقه های حیات که ستاره وار در تاریکی پدیدار می شوید، چگونه این قدر سریع ما را ترک می گویید؟ 

پی نوشت: آن گونه که بروسان می گوید:« اگر من نبودم، مرا در آن چیزهایی پیدا کنید که دوستشان داشتم.» و من می توانم این را در مورد خویشتن به آن بیفزایم: «و خاصه آن چیزهایی که مهرشان در من، در آنی شدت گرفت.»

 

۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۲۶
شکیلا رفیعی

این چنین تقلا کردن تنها برای یافتن یک داستان است، یک داستان خوب حتی اگر تراژیک باشد یا در اوج پایان یابد. به گمانم معنا همین است، مرکز ثقل داستان بودن، در مرکز تاریخ ایستادن. 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۰۰ ، ۲۰:۱۰
شکیلا رفیعی

اینک آدمی، این رنج مصور. 

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۴۵
شکیلا رفیعی

نگاهش کرد، در واپسین لحظه:

«جوانی و زیبا، با گونه هایی سرخ چون شکوفه ی گیلاس و چشمانی که با اندوه هنوز هم می درخشند. تنت چون نارنجستان است، زنده؛ از این روست که بوی زندگی می دهی.» 

 

 

 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۳:۴۷
شکیلا رفیعی

در بخشی از سخنی از کافکا این گونه آمده بود: «..you are poetry material..» شگفتا! به چه میزان این توصیف مرا گرفت! از آن رو که شأن عشق انعکاسی از شأن معشوق است، معشوق باید بتواند مضمون باشد؛ مضمون ادبیات یا هنر. آن گونه که بتوان گفت: تو شعری و شعر تو را سزاست، تو خودْ هنری و هنر، زیبنده ی توست. 

 

 

۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۹ ، ۰۰:۳۳
شکیلا رفیعی

شاعرانگی نوعی بازآفرینی است. بازآفرینی به کمال رسیده ی حادثه ای مهم، دست کم مهم برای هویت یک انسان. حوادث مهم در زیست انسانی در عین ماهیت عامی و همه گیرشان، به صورتی کاملا شخصی حس می شوند و حوادث شخصی به مرکز ثقل شکل گیری هویت تبدیل خواهند شد. حال تصور کنید قالب به کمال رسیده ی ابراز مرکز ثقل یک هویت را! آدمی عاشق شکوه است، شعر شکوهمندترین نوع ادبی است. از بزرگ ترین حسرت های زندگانیم شاید این بوده است که شاعر نبوده ام و پیش از آن که خاطره ی عزیز زیبایی ها در ذهنم نخ نما شود، نتوانسته ام آن ها را به شعر تبدیل کنم! وه که این مردمان به چه میزان عشقشان زیباست، انزجارشان زیباست. آدمی باید بیافریند، برای بار نخست یا بازآفرینی کند، اما به کمال! دوست دارم اگر چیزی درحواسم آن قدر مطبوع بوده که در لحظه، محبتش وجودم را تسخیر کرده، بازآفرینی شود تا بتواند تا ابد بماند. اگر زیربنای هویت ما زنده بماند، یحتمل، چندان اهمیتی ندارد که چه بر سر این کالبد رنجورمان خواهد آمد. بازآفرینی آن هم به غایت کمال (آن گونه که شعر است)، می تواند مهلک هم باشد زیرا کمال از حدی به بعد، اغراق را خواهد طلبید و زان پس چه چیز یارای آن را دارد که با بازآفرینش خیره کننده ی یک مفهوم مبارزه کند؟ شاعرانگی چون مرهم است، لیکن گاه به شوکران می نماید. زیباتر نمایاندن زیبایی ها پیشه ی شاعرانگی است لیکن این مفهوم عزیز از پس زیبا نمایاندن کژی ها و دیوانگی ها نیز برخواهد آمد. با این حال، آدمی ترجیح می دهد دیوانه خو باشد و دست به شوکران ببرد.

:پی نوشت: این برش، از شعری اثر «علی اسدالهی»، مصداقی به جا از شاعرانگی است

زبانه می‌کشی و می‌پرسی:
ما را چه رفته است؟
می‌بوسمَت: بخوابیم و بُگذَریم!

 

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۹ ، ۰۲:۳۴
شکیلا رفیعی

اگر ناگزیریم مفاهیمی بسیار مهم را در موسیقی شعر، قیل و قال فلسفه یا بوم نقاشی پنهان کنیم به یک دلیل است: بی پرده چشم دوختن در اموری چنین، موجب دیوانگی است. 

 

پی نوشت: غالبا به استفاده از واژه "محشر" عادت دارم، اگرچه اغلب اغراق گونه به نظر می رسد، اما این تابلو واقعا محشر است! "سقوط لعنت شدگان" اثر روبنس است. من به تخیلات عشق می ورزم، اما به تصویر کشیدن آن ها را این چنین زنده، حتی بیشتر می ستایم. فکر می کنم این همان جایی است که روسو می گوید:" این است ثمره ی تخیلی که زیاده فعال است و بسی بیشتر از آن چه دیگران افراط می کنند، افراط می کند و همیشه بیش از آنچه به او می گویند می بیند." :)

 

۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۹ ، ۰۲:۲۷
شکیلا رفیعی

آدمی، این موجود عزیز، رنج هایش را چنان دوست دارد که در تلاش برای تقدیس آنان فرسوده خواهد شد.

 

پی نوشت: دست ها را دیده ای؟ 

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۹ ، ۰۱:۱۳
شکیلا رفیعی

مدتی پیش برای کاری به مطب یکی از اساتید رفته بودم، پسری راجع به مادرش که به بدخیمی پیشرفته ی ریه مبتلا بود، صحبت می کرد. فکر نمی کنم هرگز سوالی که از دکتر پرسید از ذهنم پاک شود؛ با صدایی آرام پرسید:«احتمال زنده ماندن چقدر است؟» دکتر، به حدی آرام پاسخ داد که نمی شد به خوبی شنید چه می گوید.همان روز فهمیدم، مکالمه های دردناک غالبا ریتم و لحن آرامی دارند؛ گویا کسی نباید بشنود. پدرم می گوید از بیماری فرد مهم تر، رازهای اوست. حس می کنم در تمامی زمان هایی که روح، زیست شخصی و حتی تن آدمی، در برابر ما این چنین عریان می ایستند، فشاری مضاعف بر ذهن وارد می شود، با سوالاتی ذهنی نظیر «چگونه نرنجانمش؟» چگونه از تمامیت یک انسان مراقبت کنیم که تن، روان و احساساتش خدشه ای نبیند؟

 

 

 

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۹ ، ۰۳:۱۳
شکیلا رفیعی

از رنج ها گفتن، در بهترین حالت، تقلیل دادن آن ها به واژگان می باشد؛ یگانه راه تشخیص غم های عظیم، الکن شدن، هنگام گریستن است.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۹ ، ۱۶:۲۶
شکیلا رفیعی

گمان می برم «بهشت»، می تواند تمثیلاً یک انسان باشد.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۹ ، ۰۱:۵۰
شکیلا رفیعی

باید برای دیگران آرزو کرد تا بتوانند نوسانات ذهنی در میان حدت ها را تجربه کنند، تنها تجربه ی زیستی شادی ها و غم ها تا حدتشان می توانند منشأ دگرگونی ها و از هم گسیختگی های عمیق ذهنی-زیستی شوند. به یاد دارم مدت ها پیش شوق را تجربه کردم تا حدتی که از فقدان آن انسان ها می گریند و روزی دیگر نوعی از رنج را، به گونه ای که احساس کردم ذهنم، چیزی نمانده که چند پاره شود، لیکن همه چیز به بحث تجربه های زیستی و غرابت برای ذهن بر میگردد. غالبا بارهای هیجانی بزرگ همانند شوک های عظیم ذهنی اند زیرا برای ذهن غریب و ناآشنا هستند، از این رو جهان بینی را دگرگون می سازند (یحتمل عشق نیز از همین دسته است، احساسی به غایت، بدیع و غریب). حدت ها هستند که راضی کننده اند؛ شاید به این علت که آدمی عمده ی زندگی خویش را در ملال ناشی از روزمرگی میگذراند، از این رو می پندارد هیجان های عمیق، معنایی بیش از روزمرگی ها دارند. ذهن ما این گونه طراحی شده است. ما معتاد به حدت هاییم. برای مدت ها فکر می کردم تنها در زمان غم های عظیم است که افراد آرزوی مرگ می کنند، لیکن گاه شادی ها باید آن قدر تیز باشند تا جان از تن به در برند، به گونه ای که نیاز نباشد به آن ملال پایه بازگردیم. البته دلایل تجربه های حدتی به اندازه ی خودشان حائزاهمیت است، چرا که غالبا ما وهم زده رنجور و مشعوف می شویم. اغلب حدت ها، تعریفی از غرابت آبژه و ذهن است، به همین دلیل آستانه ها متفاوت اند و غالبا آن چه برای شخصی دیوانه کننده است، برای دیگری می تواند تجربه ی زیستی ساده باشد. هر زمان که حدت ها به دفعات عدید تجربه شوند، دیگر حدت نیستند، تجربه ی روزمره اند (زیرا که یحتمل قله ی نمودار حدت به سمت راست و بالا منتقل می شود). البته سخن مبهمی در خاطرم هست که به روشنی به یاد ندارم از کیست (شاید از ژیژک باشد)، که ملال نیروی محرکه ی کنش هاست، می توان گفت که گزاره ای صادق است؛ اما تغییراتی که در نتیجه ی یادگیری های ناشی از ملال در ذهن روی می دهند، غالبا به پایایی یادگیری از تجربه های زیستی و حدتی نیستند، حتی می توان گفت که به شدت تاثیرپذیر از همان تجارب اند یا آن گونه که نیچه می گوید:«شورها، خاستگاه عقاید اند.» گویی آدمی، حتی در مطالعات نیز آن چه را مؤید تجارب زیستی-عاطفی اوست، گلچین می کند. 

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۹ ، ۲۰:۵۷
شکیلا رفیعی